نیاز
لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت:
شوهرم بیمار است و نمیتواند کار کند و شش فرزندم بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت:
آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .
جان گفت : نسیه نمیدهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .» خواربار فروش گفت:
لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت : اینجاست ، توی کیفم.
فروشنده گفت :
لیستات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت. خواربار فروش باورش نمیشد. مشتری دیگر از سر رضایت خندید. مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است.
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛
روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین
دختری هستی که من تا
حالا دیدم .
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛
عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
به نام خدا
یه روزی از روز های شلوغ تهران،شنگول و منگول و حبه ی انگور گرسنه
شون میشه و هوس فست فود میکنن اما از اونجا که باباشون شب کار
بوده مامان بزی تصمیم میگیره که از خونه خارج بشه و بره واسه بچه
هاش هایدا بخره بیاد.
یه مدت که میگذره آقا گرگه میاد و در میزنه میگه:منم منم مادرتون غذا
آوردم براتون...حبه ی انگور که رشته اش ریاضی فیزیک بوده و خیلی
زرنگ و تیز و بز بوده میره آیفون تصویری رو میزنه و میبینه که گرگس
میگه اوسکول خودتی میدونم گرگه ای...
گرگه میذاره و میره نیم ساعت بعد یکی میاد در میزنه میگه:منم منم
مادرتون غذا آوردم براتون...حبه ی انگور آیفونو میزنه میبینه چیزی معلوم
نیست درو باز میکنه که رکب میخوره:"سروان جعفری هستم،بجه ها
بریزید ماهواره ها رو جمع کنید.
ساعتها گذشت و مامان بزی نیومد و گوشیش هم در دسترس نبود.
دوباره صدای زنگ به صدا در اومد و بچه ها بی مهابا درو باز کردن،اما ای
دل غاقل از اداره آب و و فاضلاب اومده بودن آبشونو قطع کنند.
در نهایت کار مامان بزی اومد اما چون عابر بانکا قطع بوده نتونسته غذا
بخره...
شنگول و منگول و حبه ی انگور هم مجبور شدن برن شابدولعظیم فلافل بخورن....
{قصه ی ما به سر رسید_کلاغه به زیدش نرسید}