ATASH BAX
ATASH BAX

ATASH BAX

دانلود آلبوم جدید بابک جهانبخش به نام اکسیژن

 لطفا برای حمایت از بابک جهانبخش و موسیقی ایرانی این آلبوم فوق العاده زیبا رااز فروشگاه های معتبر فرهنگی در سراسر کشور تهیه کنید ...




 

ادامه مطلب ...

اشک و عشق




چشمانم غرق در اشکهایم شده ....

دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی
و رفتی ....
همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه
شد...
انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ،
راهی ندارم برای فرار از غمهایم...
این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران
ن...
بودم، کسی
بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت
....
دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون تو تنها
مانده ام ، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام....
فکر دل دادن

دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور
میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم....
دیگر بس است ، تا
کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟

ای کاش می توانستم به تو بگویم که من از تو عاشق ترم...

عا

نوشته ای از یک دختر تنها...



http://tajrobenik.persiangig.com/jpg89/02/tajrobebik8902020113.jpg


خورشید بساط مهربانیشو میریزه تو بقچه اش تا ببره.. من آروم تا خود پارک جنگلی قدم میزنم. روزنامه به دست. با خودم فکر میکنم. اصلا بنویسم برای روزنامه یا نه... به پارک جنگلی که میرسم... دنج ترین جا رو با صدای پرنده هاش انتخاب میکنم... لختی بعد صدای قدم های توست که نزدیک میشوی با یک روزنامه توی دستت... آرام میگویی... میتوانم اینجا بنشینم؟ من بدون اینکه ببینمت... میگویم... بله... و تو میگویی از اینجا زل زدن به اون بالا خیلی زیباست... و من باز بی آنکه ببینمت میگویم ... بله.. و تو میگویی صدای پرندگان از اینجا خیلی قشنگ است.. من آروم بر می گردم سمتت نگاهت می کنم .. تو را شبیه آدم های عاشق می بینم همانها که توی رمان ها هستند... با همان برق مخصوص توی چشمانشان.. میگویمت ببخشید آقا شما عاشق شدین؟ میگویی نه هیچوقت نشدم، من با تعجب میگویمت... نشدی؟ اما چشمانت شکل آدم های عاشق شده.. تو هول میکنی و میگویی نه خانم جان.. حرف دهانم میگذاری..؟ نشدم آخر.. بعد میگویی آینه خدمتتان هست؟ میگویمت بله هست.. همینجوری زل زده ای به چشمانت میان آینه.. میگویی یعنی چشمانم عاشق شده ان... میگویمت بله گمانم... چشمانت که برق عاشقی دارن... تو میگویی نه خانم .. بیخود عشق را درون چشمان من نگذار... مگر عاشقی به این آسانیست..؟ میگویمت خب عاشقی.. شبیه افتادن یک برگ سرخ تابستانی است. وقتی دستخوش باد می شود به همین آسانی... شبیه خش خش برگ های پاییزی. زل میزنی به چشم هایم می گویی.. چشمان تو عاشق شده ان تا حالا؟ خنده کنان برمی خیزم می گویمت این وقت ها این جا هوا خیلی سرد میشود... مراقب چشمانت باش... بر میخیزی دنبالم. .. قدم زنان می گویی عشق شبیه چیست برایم میگویی؟ می گویم... مثل خواب ظهر های تابستان... همینجور که دور میشوم... ادامه میدهم.. شبیه طعم تمشک های وحشی است... تو نزدیک میشوی میگویی تمشک های وحشی...؟ باز دور میشوم میگویمت... بله مثل شنا توی روز گرم تابستانی... داد میزنی اما من عاشق نشدم... میخندم.. دور میشوم میگویمت... شدی شدی... باز هم ببین آینه من مال خودت همه امشب رو ببین.. فردا همینجا همین وقت میبینمت... برای پس گرفتن آینم میام.. تو می گویی نیازی نیست... یک ساعت هم ببینم کافیست بعد هم برایت خواهم آورد.. میگویمت خواهی آورد؟؟ کجا؟؟ می گویی بله خواهم آورد آخر روزهاست که تو را میبینم... غروب ها که میایی و اینجا مینشینی... و روزنامه ات را می خوانی راستش یک روز دنبالت راه افتادم.. خانه ات را بلد شدم.. خندیدم گفتم میدانم... صدای قدم هایت را می شناسم... وقتی تند میکنی... صدای قلبت تالاپش جور دیگری میشود... سرخ میشوی میگویی.. صداب قلبم را هم شنیده ای؟؟ از این همه فاصله.. مگر نمیدانی صدای تالاپ تلوپ قلب مردان عاشق از هزاران فاصله هم شنیده میشود... بر میخیزی پشت سرم که میرسی آرام میگویی... صدای قلبم... قلبم چی عاشق که نشده..؟ میگویم میدانی... عشق مراحل مختلفی دارد... راستش عجله دارم باید بروم... فردا همین وقت برایت خواهم گفت... منتظرم میمانی؟؟ میایی؟؟ میگویی تا فردا همین جا می نشینم و جای تو را نگاه می کنم.. میخندم... دور میشوم میگویم چشمانت عاشق شدن... زل میزنی به روبه رو... میگویی یک چیز هایی میگویی که نمیشنوم.. من دور میشوم... تو میمانی به آینه نگاه میکنی... یک چیز هایی میگوی که نمیشنوم...


ای کاش می توانستم به تو بگویم که من از تو عاشق ترم...



همین امروز،فردا دیر است...

زمان برای محبت کردن همین امروز است، شاید فردا دیر باشه...


http://images.persianblog.ir/142312_tpPWnReK.jpg

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .


 

ادامه مطلب ...

داستان جالب(پدر و پسر)



مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت این کار را می کرد!

در بیمارستان پسرک به دلیل شکستگی های متعدد انگشتانش را از دست داد. وقتی پسرک پدرش را دید...

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد...

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

دوستت دارم بابایی...!

« یه جایی از این داستان یه ایرادی داره! هر کی که پیدا کنه بهش جایزه میدیم...»

داستان جالب

پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد!

بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی …

پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :

متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم

تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه!

این عمل، کاملا در مرحله آزمایش، ریسکی و خطرناکه

ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره

بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین.

اعضاء خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردند

بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید : خب، قیمت یه مغز چنده؟

دکتر بلافاصله جواب داد :” $5000 برای مغز یک زن و $200 برای مغز یک مرد.”

موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می کردند نخندند...

و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نکنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند!

بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که:

“چرا مغز خانمها گرونتره ؟”

دکتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد که :

“ این قیمت استاندارد مغزه! ”

ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر !!

«دوستان بنده معذرت میخوام! هدف ما توهین یا تحقیر قشر خاصی نیست و مطالب فقط محض خنده تهیه شده اند...!»

استخدام!!!

یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود : شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. 

  یک پیرزن که در حال مرگ است. 

  یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. 

  یک (خانم یا آقا) که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. 

شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد ؟ 

دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.

پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید...!

 

قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد. پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید. شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید...  

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود : سویچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می مانیم.   پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میدانند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمیکنند. چرا...؟ زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم...

امید

خودتو با هیچ کس مقایسه نکن.


هیچ وقت نا امید نشو، خدا هواتو داره...


http://akharinomid.persiangig.com/image/Streaming%2520Sunlight%2520-2.jpg


روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم


را، مذهبم را زندگی ام را !


به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم :


آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟


و جواب او مرا شگفت زده کرد.


او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟


پاسخ دادم : بلی.


فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از


آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم.  دیر زمانی نپایید


که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو


خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها


بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما


همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم. در سالهای


سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید


نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه


با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش


از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به


اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و


آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کردند.



خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها که تو


درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را


مستحکم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم


همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.


هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه


متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. زمان تو نیز فرا


خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی!


از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم.


در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند؟


جواب دادم : هر چقدر که بتواند.


گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی


دل شکسته...

                            دل شکسته


                                               

http://neghabdaretanha.loxblog.com/upload/neghabdaretanha/image/ashegh.jpg


یادت باشد دلت که شکست،سرت را بالا بگیری...


تلافی نکن،فریاد نزن،شرمگین نباش


دل شکسته،گوشه هایش تیز است


مبادا دل و دست آدمی که روزی


دلدارت بود،زخمی کنی به کین


مبادا که فراموش کنی،روزی شادیش آرزویت بود...



                       صبور باش و ساکت....


مادر

                                                                 مادر

http://www.essentialart.com/ea/Lord_Frederick_Leighton_Mother_and_Child_cherries.jpg


مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن.